تاریخ بروز رسانی خرداد ۳۰, ۱۳۹۹
رعنا، دخترکی ۱۵ ساله که غم و اشک از چشمانش رهایی نداشت در گوشه ای از کمپ نشسته بود و آنچنان در دنیایی خود غرق شده بود که گویی جهانی غیر از کابوس هایش وجود ندارد. در حقیقت زندگی چهره زشت و شوم خود را به او نشان داده بود و سر راهش شیاطینی که تنها کالبد انسانی داشتند، قرار گرفته بودنقش مادرم در اعتیاد من بازپروری کمپ زنان
شش سال اول زندگی رعنا در خوشی و سرزندگی گذشت، تا اینکه مادرش کم کم دست به کار های عجیبی می زد. مادر یا رعنا را کتک میزد و یا او را در اتاقی حبس می نمود. این روند آنقدر ادامه داشت تا اینکه پدر از موضوع مطلع شد. با این کار اوضاع بدتر شده و دعواهای شدیدی میان آن دو شکل می گیرد. سرانجام بعد از ماه ها کشمکش و دعوا، کار به طلاق می رسد و رعنا بی مادر می شود.
مادرم زندگی ام را نابود کرد
از آنجایی که وضع مالی پدر رعنا تعریفی نداشت، مدتی را در خانه پدربزرگ می مانند. تا اینکه خبر دار می شوند که مادر بی رحمش با مردی غریبه ازدواج کرده است. این واقعه زخمی بر دل و جان رعنای ۸ ساله می زند و حس تنهایی را در وی تقویت می کند. بعد از مدتی زمزمه هایی از سوی مادربزرگ می آید، که پدر رعنا را وادار به ازدواج با زنی که از پسرش بزرگتر است، می کند. سرانجام پدر تسلیم حرف های مادرش شده و به آن ازدواج تن می دهد.
اوایل ازدواج همه چیز خوب است و تا اینکه محبت زیاد پدر به رعنا، حس حسادت زن را بر می انگیزد و دست به کار های شومی می زند که تنها از یک شیطان بر می آید. تهمت های ناروا به رعنا تمامی نداشته و هر روز او را به خطای متهم می کرد. گاهی از حساب بانکی همسرش پول بر می داشت و دزدی را گردن دخترک می انداخت. گاهی که پدرش شیفت شب کار بود، رعنا را از خانه بیرون می کرد و طوری وانمود می نمود که دخترک فرار کرده است. بالاخره حربه ها و دسیسه های نامادری کار خود را کرد و پدر یک شب رعنا را از خانه بیرون کرد.
رعنا که جایی به جز خانه مادریش نداشت تا برود، به ناچار به آن زن نامهربان پناه برد. اما آنجا هم از دست تهمت های نامادری در امان نبود و پدرش را برای گرفتن حضانت رعنا تحریک می کرد. بالاخره کشمکش های میان پدر و مادرش سبب شد که مادر از رعنا خسته شود و او را از خانه بیرون اندازد. این دومین بار بود که طعم در به دری بر دوش های رعنا سنگینی می کرد.
این بار دیگر جایی به غیر از خانه پدربزرگش نمانده بود. با غم در به دری به آغوش پدر بزرگ پناه برد، اما چه افسوس که کینه ی نامادری تمامی نداشت و برای راندن دخترک از خانه اش، میانه همسر و پدرش را خراب کرد. ترکش این رابطه از هم گسیخته دامان رعنا را گرفت و او برای بار سوم بی پناه کرد. اما این بار دیگر هیچ جا و یا سرپناهی برای ماندن نداشت. آواره کوچه و خیابان شده بود و خبری دیگر از درس و مدرسه نبود.
رفتن به کمپ زنان
در یکی از همان روز ها با زنی ژنده پوش آشنا شد که اعتیاد از سر رویش می بارید. با دعوت او، رعنا به قهوه خانه ای که پاتوق معتادان بود رفت. آنجا آن چنان مکان کثیفی بود، که رعنا حتی یک شب از دست مردان معتاد آسایش نداشت و تا صبح از غم بی کسی آهسته فریاد میزد و اشک می ریخت.
کم کم منجلاب اعتیاد دامان او را گرفت و هر روز بیشتر در باتلاق فرو می رفت. تا اینکه یک روز که مشغول پرسته زدن در شهر بود تا بتواند کمی مواد تهیه کند، چهره آشنایی یک فامیل او را به گذشته اش برد. آن فرد دست رعنا را گرفته و به کمپ بانوان برد تا بتواند یک بار دیگر زندگی پاک را تجربه کند. حال ۳۲ روز از حضورش در کمپ زنان می گذرد. شاید بتوان با کمک بهزیستی سر و سامانی به زندگی بی سامان این کودکان بی پناه داد.
پایان پیام.
نیلوفر ساکی
پاسخ دهید