خشونت خانوده گرایش اعتیاد زنان در مقاله کمپ زنان داستانی واقعی جریان از آن قرار بود که برادرم یک زن صیغه ای برای خود اختیار کرده بود و در یکی از همان روز هایی که به مصرف شیشه پرداخته بود، دچار توهمات شدید شده بود و سرش را به صورت وحشیانه ای بریده بود. برادران دختر که خود از فروشندگان مواد مخدر بودند نیز، در صدد انتقام جویی بر آمده و خانه را به رگبار گرفتند. اما ماجرا به اینجا ختم نمی شد. آن ها یا قصاص می خواستند یا خون بها. مادرم که جانش به برادرم وابسته بود، قبول کرد در ازای خون بها یا خانه را به آن ها بدهد یا مرا.
روزی که تصمیم مادر و برادرم را متوجه شدم، فهمیدم که هرگز جایگاهی در آن خانه نداشته ام. آن ها علی رغم میل باطنیم و با زندانی کردن و کتک کاری، تا روز عقد مرا در اتاقم زندانی کردند. روز عقد مادرم با گریه به سراغم آمد و از من درباره خانواده و آنچه به صلاح همه است گفت. می دانستم دارد زندگیم را به آتش می کشد، اما چاره ای هم نداشتم. با اکراه بر سر سفره عقد نشستم. آن هم با مردی که به خون من تشنه بود و هر لحظه قصد کشتن مرا داشت.
شروع اعتیاد مواد مخدر برای تسکین درد
بهروز یکی از توزیع کننده های مواد مخدر بود. اما من این را زمانی متوجه شدم، که وارد خانه او شدم. زندگی من بیشتر شبیه به اسارت بود. هر روز مورد آزار و اذیت و تحقیر واقع می شدم. کوچکترین ارزشی در خانه نداشتم و هر بار که عنوان می کردم جایی از من درد می کند، او تکه ای تریاک جلوی من می انداخت و می گفت بخور تا دردت تمام شود. سه سال را با این اوضاع دوام آوردم و در این مدت سه بچه را در همان دوران حاملگی از دست دادم. ضعف روحی و جسمی در آخر بر من غلبه کرد و به سراغ تریاک های همسرم رفتم. با اولین مصرف تمام درد هایم آرام گرفت و بعد از سه سال به خواب عمیقی فرو رفتم. از اولین مصرفم تنها چند ماه می گذشت، که خود را وابسته به تریاک دیدم. حالا از آن دخترک نازک نارنجی، معتادی به عمل آمده که برای داشتن مواد مخدر، به این آن و التماس می کرد.
پول خرید مواد مخدر و کارتن خواب شدم
مصرف بالای من باعث شد که بهروز مرا از خانه بیرون بیندازد و مرا مجبور به تن فروشی برای گرفتن مواد کند. من نیز که از خانه و خانواده ام هیچ خیری ندیده بودم، تبدیل به معتادی کارتن خواب شده بودم، که در ازای مواد مخدر و یا اعتیاد شیشه هر کاری می کردم.
آرزوی رهایی از اعتیاد
در یکی از روز ها که در خیابان پرسه می زدم، دوست دوران مدرسه ام را دیدم. شاد و خوشحال به نظر می رسید، آن هم با دو کودکی که دست در دستش بودند. از کنارم که رد شد، با حالتی تحقیر آمیز و از روی انزجار به من نگاهی انداخت. قلبم که دیگر نمی دانستم هنوز هم وجود دارد، به هزار تکه تقسیم شد. آرزو می کردم یا دستی برای نجاتم بیایید و یا اینکه بمیرم. دستی برای نجاتم نبود و من این را خوب می دانستم. برای همین نیز سعی کردم خود را از شر این زندگی انگل وار خلاص کنم. این گونه شد که تمام مواد مخدری را که داشتم مصرف کردم و به اصطلاح اوردوز شدم. چشم که باز کردم در بیمارستان بودم. نمی دانم چه کسی یک معتاد متجاهر را به بیمارستان می رساند. آخر کسانی مثل من هیچ جایگاهی در این جامعه ندارند. در همین افکار بودم که دکتر بر بالینم آمد و در مورد شرایطم توضیحاتی داد. در ابتدا چهره اش برایم آشنا آمد، خوب که به ذهنم فشار آوردم، دوست دوران کودکیم را شناختم. مهتاب، دختری مهربان و دلسوز که همیشه حامی و سنگ صبور من بود. حال او کجا و من کارتن خواب کجا. از وضعیتم شرمسار بودم. اما او با مهربانی همیشگی اش در کنارم قرار گرفت و گفت که اگر بخواهم، می خواهد کمکم کند. من نیز که از این وضعیت خسته شده بودم و از خداوند درخواست یک یاری رسان کرده بودم، کمک مهتاب را قبول کردم و بعد از مرخصی از بیمارستان، در یک کمپ ترک اعتیاد زنان بستری شدم.
رهایی از دام اعتیاد و زندگی دوباره
کمک ها و حمایت های مهتاب باعث شد که نه تنها از شر اعتیاد خلاص شوم، بلکه از بهروز نیز جدا شده و او را تحویل پلیس دهم. از آن روز ها ۱۰ سال می گذرد و من با یاری خدا و حمایت های فرشته ای مانند مهتاب، به درسم ادامه دادم و اکنون برای خود وکیلی شناخته شده هستم، که می توانم از حقوق خود به خوبی دفاع کنم. هم اکنون من حامی تمامی دخترانی هستم که مورد ظلم و خشونت خانگی قرار می گیرند. من هرگز فراموش نکرده ام که چگونه برادر و مادرم زندگیم را به آتش کشیدند، دیگر با تمام توانم نخواهم گذاشت، دختری به حال روز من دچار شود.
پایان متن.
نیلوفر ساکی
پاسخ دهید