سه ماه میشود که پاک هستم اما برای ترک اعتیاد به یک مرکز درمانی ترک اعتیاد ( کمپ ) با کمک پدرم آمده ام اما من خیلی ناراحت هستم و عذاب وجدان دارم که بخاطر مصرف مواد به همسر و فرزندم از لحاظ روحی و روانی مشکلاتی برایشان بوجود آوردم ،مرا ببخشند و مثل گذشته یک خانواده باشیم.
شاگرد آرایشگاهی بودم که با زیرکی و هوش توانستم به مرحله استادی برسم و آنقدر با استعداد بودم که دستی در نوازندگی نیز داشتم. آنقدر به خود مغرور بودم که هرگز گمان نمی کردم به این مرحله از زندگیم برسم. آخر هفته ها با دوستانم جمع می شدیم و به تفریح می رفتیم و تفننی مواد مصرف می کردیم. آن چنان به خود مطمئن بودم که در دام اعتیاد گرفتار نمی شوم، که هر آنچه می خواستم استفاده می کردم.
چند سال بعد ازدواج کردم و زندگی خوبی داشتم. مغازه ای اجاره کرده و درآمدم خوب بود. میان دوستان و هم محله ای هایم به خوش لباس بودن و موفق بودن مشهور بودم. تا اینکه کم کم اعتیاد گریبان گیرم شد. یک در میان تریاک و شیشه می کشیدم تا نئشگیم بیشتر شود و هر زمان که به مجلسی دعوت می شدیم، آنقدر مصرف می کردم، که بتوانم تا نیمه های شب سرحال بمانم. این روند ادامه داشت تا اینکه کم کم خماری و نئشگی بر من چیره شد و دیگر نتوانستم به مغازه بروم.
از این جهت پدرم مغازه مرا جمع کرد و مرا تحت فشار گذاشت. در همین حین نیز همسرم که از مصرف شیشه من آگاه شده بود، ترسی حراس انگیز در خود و کودکان نسبت به من ایجاد کرده بود و هر زمان که می خواستم آن ها را در آغوش بگیرم، آن ها از من فراری بودند. دو فرزند داشتم، که سال ها حسرت در آغوش کشیدنشان بر دلم مانده بود.
به دلیل توهماتی که بر اثر مصرف مواد محرک شیشه پیدا کرده بود، همسرم مرا به خانه راه نمی داد. در انباری برایم جای گذاشته بود و من شب ها در آنجا سر می کردم. گاهی که مصرف شیشه ام بالا می رفت، توهم اینکه پلیس در خانه منتظر من است به سراغم می آمد و مرا مجبور می کرد که آن شب تا صبح را در پارک بخوابم.
روزگار بر همین منوال گذشت و من که نه نای کار کردن داشتم و نه تحمل خماری، از هر کس که می توانستم پولی می گرفتم، تا بتوانم موادم را تهیه کنم. آن چه بیش از همه مرا آزار می داد، بی علاقگی فرزندانم به من بود. روزی به مدرسه پسرم رفتم تا او را به خانه بیاورم. اما همین که او مرا دید، به زیر میز رفته و خود را پنهان کرد. در خارج از مدرسه منتظرش شدم.
همراه با دوستش از مدرسه خارج شد. او را صدا زدم، اما او بی اعتنا به من، به دوستش گفت که مرا نمی شناسد. آن شب پسرم با همسرم دعوای بدی کرد و اعتراض می کرد که چرا این مرد را به مدرسه من فرستاده ای؟ او آبروی مرا می برد. از این حرف فرزندم بسیار دل شکسته شدم.
به سراغ پدرم رفتم و از او خواستم که مرا در کمپ ترک اعتیاد بستری کند. الان حدود ۳ ماه است که در اینجا هستم و به امید در آغوش کشیدن فرزندانم دارم روزگارم را می گذرانم.
پایان پیام.
پاسخ دهید