تاریخ بروز رسانی خرداد ۷, ۱۳۹۹
ده سال بیشتر نداشتم که روزی پدرم به خانه آمد و گفت می خواهد با زن دیگری زندگی کند. آن زمان معنی این حرف را متوجه نشدم. اما زمانی که مادرم طلاق گرفت و خواهرم را با خود برد، متوجه عمق تنها شدن خودم شدم. البته قبل از آن هم رابطه ی مادر و فرزندی قوی بین ما نبود. من همیشه می دانستم مادرم خواهرم را که ۷ سال از من بزرگتر است، بیشتر دوست دارد. برای همین هم من در کنار نامادر ماندم.
تنهایی و بی کسی آنقدر به من فشار آورد، که محبت را در وجود همه جست و جو می کردم. آنقدر بی کس و تنها بودم که از ۱۲ سالگی دوست پسر داشتم. اما رابطه ما بیش از ۲ ماه طول نمی کشید. من بیشتر به دنبال، یافتن دوست داشته شدن، عشق و محبت بودم و بعد از مدتی که این ها را نمی یافتم، رابطه را تمام می کرد. این دوستی های بی سامان سال ها ادامه داشت تا به دوران هنرستان رسیدم. آنجا بود که میان اکیپ های دختر ها و پسر های مثل خودم، با مواد مخدر آشنا شدم. ابتدا تمایلی به مصرف مواد مخدر نداشتم. اما کم کم با اصرار دوستانم شروع به مصرف گل کردم.
بی مهری و کمبود محبت ، شروع اعتیاد به گل
اولین مصرفی که از اعتیاد به گل داشتم، حس بسیار خوبی به من داد. سرخوش بودیم و مدام قهقهه می زدیم. آنقدر به من خوش گذشت، که تمامی ناراحتی های ۱۴ سال زندگی برایم از بین رفت. سال ها بود که نخندیده بودم. بعد از آن عذاب وجدان گرفتم. به سراغ پدرم رفتم و به او گفتم که گل کشیده ام. اما او بسیار عادی برخورد کرد و گفت گل که چیزی نیست. البته ناگفته نماند که پدرم خودش مصرف کننده شیره و تریاک بود و گمان می کرد گل تنها یک گیاه معمولی است.
تا یک سال، هر چند ماهی یک بار گل مصرف می کردم. دوستانم از روی رفاقت نمی گذاشتند پولش را پرداخت کنم. اما بعد از یک سال، مصرف من به صورت روزانه افزایش یافت. کم کم دیگر گل نمی توانست آن سرخوشی ها را برایم فراهم کند. برای همین هم به سراغ مواد مخدری مانند ال اس دی، قارچ، ماش روم و… رفتم. تقریبا هر ماده ی مخدری را مصرف کردم، به غیر از هروئین و شیشه. شش سال بر همین منوال گذشت و من هر سال لاغر تر و ضعیف تر می شدم. البته پول توجیبی که پدرم ماهانه برایم فراهم می کرد کفاف موادم را نمی داد. برای همین هم روز ها مواد می فروختم و شب ها مصرف می کردم. از آنجایی که خانواده پیگیر و دلسوزی هم نداشتم، کسی کاری به کارم نداشت.
خرید و فروش برای ادامه زندگی اعتیادم
روز ها به خیابان ناصرخسرو می رفتم و مواد را از صاحب بار تهیه می کردم و برای فروش آن به پارک های شهرک غرب می رفتم. هر بطری کتامین را ۱۰۰ هزار تومان می خریدم و ۵۰۰ هزار تومان می فروختم. در حقیقت روزی ۵ بطری خرید و فروش می کردم، که از این معامله ۲ میلیون سود عایدم می شد.
از آن زمان که خودم توانستم با پول مواد زندگی کنم، دیگر خانه نرفتم و با همان پول زندگی را می گذراندم. شب ها هم به خانه دوست پسرم می رفتم. او بسیار حامی من بود و با وجود اینکه من ۶ ماه بود که خانه را ترک کرده بودم، باز هم کمکم می کرد. از آنجایی هم که مادری نداشتم، حتی یک نفر هم از نبود من نگران نشد. از طرفی هم خانواده دوست پسرم بسیار امروزی بودند و کاری به کار ما نداشتند. ما هم که از هفت دولت آزاد بودیم، روز ها را به فروختن مواد می پرداختیم و شب ها را هم با هم بودیم.
خوشگذرانی ما با تزریق کتامین شروع می شد. اوایل هر چند وقت یک بار این کار را می کردم. اما بعد از مدتی، شده بود هر روز. روزی یک میل. اما این تنها ماده مخدری نبود که مصرف میکردم. سه سال پیش بود که روز تولدم، همراه با ۵ نفر دیگر از دوستانم به کوه رفتیم. من ال اس دی، که نوعی مقوا است و باید بر روی زبان گذاشته شود تا جذب آن صورت گیرد، مصرف کردم. تاثیر این ماده مخدر ۱۲ ساعت است و بسیار توهم زاست.
در ماشین بودیم که توهماتم شروع شد. آنقدر که صدای ضربان قلبم با صدای موزیک یکی شده بود. آنقدر توهمم شدید بود که اگر صدای موزیک قطع می شد، حس می کردم ضربان قلب من نیز قطع شده است. تا آنکه برای ۱۵ دقیقه صدایی به گوشم نرسید. تنها چیزی را که به یاد می آورم این بود، که جسمم در ماشین همراه دوستانم بود و من دو توهماتم در کوه در حال دویدن بودم.
کمک از پدر برای ترک در کمپ زنان
البته این اندازه مصرف کردن به دور از چشم دوست پسرم بود. او هیچگاه اجازه نمی داد من به این اندازه مصرف کنم. اما در ماه های آخر، آسیب شدیدی به دستگاه گوارشم وارد شد. سنگ کلیه گرفته بودم و کبدم را هم نابود کرده بودم. من در کنار کتامین، به صورت تفریحی گل و الکل هم مصرف می کردم. اما دیگر از این وضعیت خسته شده بودم و روزی به پدرم زنگ زدم و گفتم که کمک برای ترک اعتیادم می خواهم.
پدرم اصرار داشت که مرا در بیمارستان بستری کند و من می خواستم که در کمپ ترک اعتیاد زنان بستری شوم. بالاخره پدرم را راضی کردم که مرا به کمپ ببرد. فردای آن روز با قرار قبلی به کمپ رفتیم و من در آنجا ماندم. ۴ روز اول را تماما خواب بودم و بعد از آنکه بیدار شدم، دوره ای ۲۸ روزه و طاقت فرسا پیش رویم بود. آن همه درد و رنج برایم قابل تحمل نبود و مدام در ذهنم بود که بعد از مرخصی از کمپ زنان دوباره به سراغ مواد بروم. همین طور هم شد. دقیقا دو روز بعد از مرخص شدن، به سراغ کتامین رفتم.
پدرم دوباره مرا به مرکز ترک اعتیاد زنان فرستاد و این بار به مدت ۴ ماه در کمپ ماندم. این بار تصمیم جدی بود. می خواستم تمامی دوستان سابقم را کنار بگذارم و زندگی جدیدی را شروع کنم. احساس تنهایی شدید می کردم. پدرم تنها ملاقاتی من بود. البته مادرم هم یک بار برای دیدنم آمد.
الان دو سال است که از آن روز ها می گذرد و من در تمامی این دو سال، هر بار با پدرم به جلسات (معتادین گمنام ان. ای NA) می روم. البته الان دیگر با مادرم زندگی می کنم، اما با این حال هیچ حس شادمانی در وجودم جوانه نزده است. تنها به گذران زندگی فکر می کنم.
از مرکز ترک اعتیاد بانوان تا رفتن به دانشگاه و مربی ورزش شدنم
پزشکان از من قطع امید کرده بودند و به خانواده ام گفته بودند که باید تا آخر عمرم دارو مصرف کنم. اما من ترم اول رشته تربیت بدنی دانشگاه آزاد هستم و کار هم می کنم. دو ماهه دیپلمم را گرفتم و الان یک مربی ایروبیک هستم.
از شغلم راضی هستم و ماهی ۴ الی ۵ میلیون درآمد دارم. الان دیگر روی پاهای خودم ایستاده ام و برای زندگی ام برنامه های بسیاری دارم. می خواهم ادامه تحصیل دهم و تا مقطع دکتری پیش بروم. هنوز هم با پدرم در ارتباط هستم، اما به دلیل اینکه از زنش خوشم نمی آید، به خانه اش نمی روم و با مادرم زندگی می کنم.
البته این را بگویم که مادرم چشم دیدنم را ندارد و زمانی که پدرم از او خواست که از من مراقبت کند، در ازای نگهداری از من، تقاضای پول کرد. پدرم هم که نمی خواست من دوباره در منجلاب اعتیاد گرفتار شوم، با پرداخت ماهیانه، مادرم را راضی به نگهداری از من کرده است. من هم بیشتر روز را در خانه نیستم. اما این بار بسیار خوشحالم که پدرم به من اطمینان کرده است و برایم پاسپورت گرفته است و به من قول داده هرجا که بخواهم، می توانم برم.
دیگر دوستی ندارم و با همه ی آن ها قطع رابطه کرده ام. امروز متوجه شده ام که در دنیای اعتیاد چیزی جز سراب وجود ندارد و من این بار با تکیه بر خودم، زندگیم را می سازم. البته تا رسیدن به خواسته هایم راه درازی پیش رو دارم. اما می دانم که خدا همیشه در کنار من است.
پایان پیام.
خانم نیلوفر ساکی
پاسخ دهید