آتش اعتیاد به مواد مخدر تا رفتنم به کمپ زنان

2/5 - (1 امتیاز)

تاریخ بروز رسانی اردیبهشت ۱۴, ۱۳۹۹

پنج خواهر بودیم که من کوچکترینشان بودم. هیچ کدام از ما زندگی سالمی نداشت زیرا که پدر و مادری سالم نداشتیم. پدرم معتاد بود و مادرم هم پای بساط پدرم خود را نعشه می کرد. دوران زندگی ما در ترس خماری پدر و مادرم و سرخوشی های گاه به گاه آن ها طی می شد. ۱۰ ساله بودم که مرا به عقد مردی که بزرگتر از پدرم بود درآورند بله این داستان واقعی زندگی من که در آتش اعتیاد به مواد مخدر تا رفتنم به کمپ ترک زنان

هنوز ۱۳ سالم تمام نشده بود که مادر شدم. تا ۱۷ سالگی سه بار دیگر زایمان داشتم که همین باعث ضعف جسمانی من شده بود. شوهرم مردی پول دوست بود، اما معتاد نبود. اما وسوسه های برادران و دوستانش او را هم به دام اعتیاد گرفتار کرد. در کمتر از ۲ سال آنچنان معتاد عملی از او از آب در آمد، که هیچ امیدی به بازگشتش نبود. من نیز که درد های جسمانیم به او شکایت می کرد، مرا به مصرف مواد مخدر دعوت می کرد.

پیشنهاد مصرف مواد بخاطر درد و آرامش

من نیز بالاخره تحملم تمام شد و مانند مادر و چهار خواهر دیگرم، پای بساط مواد نشستم. از آن روز زندگیم دگرگون شد. دیگر نه شبی برایم مانده بود، نه روزی. نه می دانستم بچه دارم و نه می دانستم کی آن ها را به خاک می سپارند. هروئینی شده بودم و فرزندانی که دنیا می آوردم نیز معتاد بودند. از همه ی ۱۰ فرزندی که به دنیا آوردم، تنها ۴ تن از آن ها زنده ماندند و مابقی بر اثر گرسنگی و تشنج از دنیا می رفتند.

شوهرم که دیگر آه در بساط نداشت، به دزدی می پرداخت و من نیز سرگردان در خیابان ها به دنبال پولی برای تهیه مواد بودم. شوهرم که آزاد شد اوضاعمان بدتر هم شد. حال باید پول مواد برای دو نفر تهیه می شد. برای همین هم یک روز که به خود آمدم، دیدم دختران ۱۳ و ۱۴ ساله ام را در ازای پول و مواد به دو مرد بزرگتر از پدرم داده اند. دقیقا سرنوشتی که برای خودم اتفاق افتاده بود را، من نیز برای فرزندانم رقم زدم.

My wife's addiction made my life black
اعتیاد همسر باعث گرایش اعتیاد زنان خانواده

اعتیاد و از دست دادن زندگی و خانواده

آن مردان چیزی از محبت و دوست داشتن نمی دانستند. اما دیگر کاری از من بر نمی آمد. دخترانم را برداشتند و بردند. اعتراض من به جایی کارگشا نبود. شوهرم هم آنقدر مرا زد که نای رفتن به دنبال فرزندانم را نداشتم. از خانه خود رانده شده بودم و جایی به جز خانه پدری برای رفتن نداشتم. حال شده بودیم ۶ عملی در یک خانه.

خواهر هایم هر کدام برای به دست آوردن هزینه موادشان به کاری مشغول بودند. یکی خرده فروشی می کرد، یکی ساقی بود و دیگری تن فروش. من نیز که وضعیت آن ها را دیدم، به فروش مواد مخدر پرداختم تا بتوانم روزگارم را طی کنم.

مادرم که بالاخره بعد از ۵۰ سال زندگی، به خود آمده بود و زندگی خود و دخترانش را این چنین در هم ریخته و متلاشی می دید، تصمیم به ترک گرفت. هنوز چند روز از بستری شدنش در کمپ نگذشته بود که خبر مرگ او را به ما دادند. متاسفانه مواد اشک، غیرت و محبتمان را خشک کرده بود و گذاشتیم که جنازه مادرمان تا دو هفته در سردخانه بماند. بعد از این مدت هم، پسر یکی از خواهرهایم خواست جنازه را از سردخانه بیرون بیاورد، که ما آنقدر به آمبولانس آدرس اشتباه دادیم که شب شد.

فردا صبح هم تا به کشیدن مواد پرداختیم، او را دفن کرده بودند. از بی غیرتی ما، کسی نبود که در مراسم تدفین مادرم شرکت کند. در حیاط خانه نشسته بودم و غرق در افکارم بودم، که ناگهان در باز شد و صورت خونین دختر کوچکم را دیدم. جگرم آتش گرفت. آن شوهر بی غیرت و هوس بازش او را به باد کتک گرفته بود. این بار دیگر طاقت نیاوردم. از این زندگی نکبت بار خسته شده بودم می خواستم برای فرزندان باقی مانده ام مادری کنم و درمان اعتیادم و رفتن به کمپ ترک اعتیاد زنان تنها چاره بود.

خود را در کمپی بستری کردم و بعد از مدتی یک زندگی پاک را شروع کردم. از آن روز ها، سال ها می گذرد. اما فکر به فرزندان مرده ام و اینکه چگونه در عالم خماریم دو دخترم را بدبخت کردند، لحظه ای دست از سرم بر نمی دارد. آتش اعتیاد آنچنان خانواده و آینده ام را سوزاند، که هیچ آتش دیگری نمی توانست تا این اندازه خانمان سوز باشد.

پایان متن.

نیلوفر ساکی

چاپ مطلب

پاسخ دهید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

شماره تماس مستقیم کمپ زنان