تاریخ بروز رسانی شهریور ۲۶, ۱۴۰۱
نظر کاربران در کمپ زنان و ترک شیشه، ۱۱ سال بیشتر نداشتم که مادرم به هزار بهانه از پدرم جدا شد. حال من مانده بودم برادر ۶ ساله ای که مدام مادرش را می خواست و پدر کینه توزی که در چهره من همسر ناسازگار خود را می دید. کم کم تبدیل به یک زن خانه دار شدم. یک دستم به کار های خانه بود و یک دستم به کتاب و درس. برادرم هم که بعد از مادرم به من وابسته شده بود، روزی یک بهانه می گرفت.
آشنایی با مواد و اعتیاد زنان به شیشه
داستان مرضیه دختر بوشهری است، که سرگذشت خود را از یکی از کمپ های ترک اعتیاد شیشه زنان بیان می کند. دخترکی که تنها ۲۴ سال سن دارد و به اندازه پیرزنی سالخورده از درد هایی که زندگی بر وی تحمیل کرده است می گویید.
یک سال بعد از جدایی مادرم، پدرم برای آزار او ما را برداشت و به تهران نقل مکان کردیم. جایی که در آنجا هیچ دوست و یا آشنایی نداشتم. تنهایی را به شدت احساس می کردم و بی حمایتی های پدر و مادرم و دوگانگی شخصیتشان مرا گرفتار کرده بود. هر روز فشار های وارده بر من بیشتر می شد. از طرفی افت تحصیلی شدید داشتم. از طرف دیگر پدرم اجازه نمی داد به کلاس های فوق برنامه بروم.
زندگی من در گذر از همین روز ها سپری شد؛ تا اینکه یک روز زنگ ورزش با دختری آشنا شدم که در حال خوردن یک ورق بود. در ابتدا برایم عجیب بود که چرا یک فرد باید یک ورق را بخورد. کنجکاوی هایم مرا به سوی او کشاند. تا اینکه چند روز بعد، مچ او را با پسری که آن ورق ها را به او می داد، در یکی از کوچه پس کوچه های کنار مدرسه مان گرفتم. دختر که نامش فهیمه بود، سراسیمه به سویم آمد و با هزار خواهش و التماس از من خواست که به کسی چیزی نگویم. من که از همه جا بی خبر بودم قبول کردم، در ازای اینکه به من بگویید آن برگه ها چه هستند، به کسی حرفی نزنم.
قرار گرفتن در سراشیبی اعتیاد به شیشه
از همان روز دوستی میان من و فهمیه شکل گرفت. دوستی که در آن به مصرف مواد می پرداختیم و خوش می گذراندیم. البته من آن زمان نمی دانستم که این برگه ها مواد مخدر صنعتی هستند. هر بار که یکی از آن ها را مصرف می کردم، احساس شادی و سرخوشی که در زندگی روزمره ام نداشتم را، احساس می کردم. تا اینکه یک روز در هنگام خرید یکی از همین برگه ها، با رامین آشنا شدم. رامین پسری بسیار خوش چهره و خوش سر و زبان بود. کم کم رابطه عمیقی میان من و او شکل گرفت. از من درخواست های نامتعارف می کرد و من که به شدت از لحاظ روحی به او وابسته شده بودم، تن به خواسته های شیطانی او می دادم.
کم کم حال و روزم وخیم تر می شد و آثار استفاده از مواد در چهره ام هویدا می گشت. تا اینکه دیگر خبری از رامین نشد و من بزرگترین ضربه روحیم را خوردم. دبیرستان را کنار گذاشتم و روز ها به هوای مدرسه در کوچه و خیابان پرسه می زدم. در یکی از همین روز ها با دختری در پارک آشنا شدم. خرده فروش بود. من که از هر لحاظ، زندگی خود را تمام شده میدیدم، بسته ی کوچکی که حاوی پودر سفید رنگی بود را از او خریدم و به سرعت به خانه رفتم. با اولین مصرف تمام درد هایم از بین رفت و دوباره احساس زندگی کردم. در همان روز بود که برای اولین بار، مصرف اعتیاد شیشه را شروع کردم.
زندگی در سایه معتاد متجاهر و کمپ اجباری
۴ سال بر همین منوال گذشت و من دیگر به این روش زندگی عادت کرده بودم. تا اینکه دوباره پدرم تصمیم گرفت به بوشهر بازگردد. این موضوع تنش دیگری به زندگی من وارد کرد. بودن در جایی که دیگر به آنجا تعلق نداشتم و رویارویی با مادری که اکنون همسر مردی پولدار شده است، برایم بسیار سخت بود.
دوباره روز های خماری و نبود مواد به یادم آمد. برای همین از خانه فرار کردم. نه جایی برای رفتن داشتم نه پولی برای خرید مواد. اما می دانستم دیگر نمی خواهم به آن خانه بازگردم. همین شد که در ازای پول مواد شروع به تن فروشی کردم. برای چهار سال از خانه ای به خانه ی دیگر و از موادی به موارد دیگر اعتیاد پیدا کردم. تا اینکه دیگر از این نوع زندگی کردن خسته شدم.
به دنبال راهی بودم که از این منجلاب خود را نجات دهم. نه توان خودکشی داشتم و نه دستی که کمکم کند. روز ها در کنجی از خیابان چمباته می زدم و بر بخت و اقبال خودم لعنت می فرستادم. تا اینکه در طرح جمع آوری معتادان متجاهر من نیز دستگیر شده و راهی کمپ اجباری زنان شدم. الان حدود ۳ ماه است که پاک هستم. اما خانواده ام دیگر پذیرای من نیستند. واقعا نمی دانم بعد از مرخص شدن از کمپ باید چه کنم.
پایان متن.
پاسخ دهید