از خیاطی تا فروش مواد مخدر

2/5 - (1 امتیاز)

تاریخ بروز رسانی دی ۲۰, ۱۴۰۱

از خیاطی تا فروش مواد مخدر پدرو مادر به تریاک نامش فیروزه است. در همسایگی ما زندگی می کند. زنی بسیار محترم و زحمتکش. خیاط چیره دستی است و از زمانی که به خاطر دارم تمامی سیسمونی و تا لباس عروس الانم با دستان پر مهرش دوخته شده اند. از دار دنیا یک خواهر و یک برادر دارد. کسی نمی داند پدر و مادرش کجا هستند و یا اینکه فیروزه از کجا آمده است. تا اینکه یک روز به دیدارش در خیاطی رفتم. دستانش پینه بسته بودند و کمرش درد می کرد. با او از احوالاتش گفتیم، از قدیم و از اینکه چطور به محله ما آمده بود

“روزی که خودم و خانواده ام را شناختم، در کپری در حاشیه شهر زندگی می کردیم. هم پدرم اعتیاد داشت و هم مادرم. آن زمان من نه سالم بود، خواهرم ۵ سال و برادرم تازه به دنیا آمده بود. برادرم که فرط اعتیاد شبانه روز گریه می کرد؛ امانم را بریده بود. نمی دانستم به کار های خانه رسیدگی کنم، مواد بخرم، کار کنم یا او را آرام کنم. برای همین اغلب روز ها در حالی که او را بر دوش داشتم به دستفروشی می پرداختم. روزگار بر همین منوال گذشت تا اینکه به ۱۵ سالگی رسیدم. آن زمان بود که پدر و مادرم با آمدن اولین مرد پولداری که می توانست در ازای من موادشان را تامین کند، مرا به فروش رساندن. مرد دارای زن و بچه بود. اما چون دلش هوس زن جوان کرده بود می خواست بدون دردسر زنی خوش چهره نیز داشته باشد.

اعتیاد پدر و مادرم از خیاطی تا فروش مواد مخدر
از خیاطی تا فروش مواد مخدر

اعتیاد پدرم و مادرم

اعتیاد پدر و مادرم مرا در ازای چند کیلو تریاک به آن مرد ۵۰ ساله دادند. زندگی من و ذبیح از خانه ای کوچک در همین محله شروع شد. ۱۷ ساله بودم که پسرم به دنیا آمد. امید جان و جهانم بود. دلم با او خوش بود و هر زمان که او را در آغوش می گرفتم غم برادر معتاد و خواهر بدبختم را فراموش می کردم. در همان روز ها بود که دوره خیاطی را دیدم و به دور از چشم ذبیح، گاه و بیگاه به خواهر و برادرم هم سری می زدم.

زندگی در حال گذران بود و پسرم در حال بزرگ شدن. ذبیح مرد مهربانی بود و برخلاف ظاهرش خیلی به من امید اهمیت می داد. برای همین برای من مغازه ای کرایه کرد تا خیاطی را شروع کنم. اینطور بود که من ۲۷ سال قبل خیاط این محله شدم.

 

امید حدود سه ساله بود که ذبیح در دبی پروژه ساختمانی گرفت. خانواده اش را هم با خود به دبی برده بود. او نمی توانست از تنها پسرش جدا بماند. برای همین مرا طلاق داد و در ازای مهریه و پسرم این خانه و مغازه را به نامم کرد. آن روز ها برایم مثل جهنم بود. دوری از پسرم مرا افسرده و غمگین کرده بود. به سراغ خواهر و برادرم رفتم. آن ها نیز مانند کودکی های خودم غرق در لجنزار اعتیاد پدر و اعتیاد مادرم بودند.

و ختی به کمپ زنان و یا مردان مراجعه نکردن با آن ها صحبت کردم که به نزد من بیایند تا خودم از آن ها مراقبت کنم. اوایل مردد بودند. اما خواهرم بعد از آنکه دید می خواهند او را نیز مانند من به پیرمردی بفروشند، شبانه به همراه برادرم از آنجا فرار کرد.

پس شما یه پسر دارین. امید الان کجاست؟

بعد از آن شب بود که من جای امیدم را با خواهر و برادرم پر کردم. هم برایشان پدر بودم و هم مادر. هر آنچه را که خود نداشتم، سخاوتمندانه تقدیمشان کردم. خدا رو شکر از سرنوشت شان هستم. خواهرم کارمند بانک شده است و برادرم نظامی است. هر کدام الان صاحب زندگی هستند.

از پسرت خبر نداری؟ متاسفانه آخرین دیدار من و امید همان روز بود. بعد های شنیدم که به آمریکا مهاجرت کرده اند. می دانم که پدرش بسیار دوستش دارد. فقط امیدوارم نامادریش او را اذیت نکند.

پایان متن.

نیلوفر ساکی

چاپ مطلب

پاسخ دهید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

شماره تماس مستقیم کمپ زنان