تاریخ بروز رسانی فروردین ۱, ۱۳۹۸
در کمپ زنان در حال قدم زدن بودیم، که ناگهان دختر جوانی را دیدم که چمباته زده در کنار دیوار نشسته بود. به نزدیکش رفتم تا با او صحبت کنم. با دیدن ما از جای خود برخاست و سلام کرد. مسئول کمپ ترک اعتیاد بانوان از او خواست، در صورت تمایل با ما مصاحبه ای داشته باشد.
او نیز خود را اینگونه معرفی کرد:
“نامم مریم است ۲۸ ساله و اهل بیرجند.” از او دلیل اعتیادش را پرسیدم و او با غمی که در چشمانش بود پاسخ داد: در اعتیاد من هیچکس نقشی نداشته است. من خود باعث وضعیت امروزم شده ام. خانواده خوبی داشتم که از هر لحاظ حمایتم می کردند، تا اینکه عاشق پسر همسایمان شدم. این موضع آنقدر عیان بود، که همه اهل می دانستند. پسر، به همراه خانواده اش چندین بار به خواستگاری من آمدند، اما پدر هر بار مخالفت می کرد و حتی به فحاشی نیز می پرداخت. تا اینکه بالاخره پسر خسته شد و از آن شهر رفت.
انتقام از خانواده با مصرف و اعتیاد به قلیان و شیشه
یک سال بعد متوجه شدم که با دختر عمویش ازدواج کرده است. این موضوع مرا به شدت ناراحت و عصبی کرد. تا اینکه برای انتقام از پدرم شروع به سیگار و قلیان کشیدن کردم و هر شب در خانه ای به مهمانی دعوت بودم. کم کم در یکی از این مهمانی ها، به مصرف کریستال و شیشه پرداختم و در کمال ناباوری، بعد از چند ماه به این مواد وابستگی شدید پیدا کردم. در یکی از همین مهمانی ها با بابک آشنا شدم. او نیز مانند من معتاد بود و به مصرف شیشه می پرداخت.
بابک به خواستگاریم آمد، اما پدرم باز هم او را بیرون کرد. از شدت عصبانیت وسایلم را جمع کرده و از خانه فرار کردم. به همراه بابک به یکی از شهر های مرکزی ایران رفتیم و بعد از ازدواج زندگی خود را شروع کردیم. اما زندگی من و بابک سرانجامی نداشت و او بعد از یک سال، مرا رها کرد.
از بابک، غیابی طلاق گرفتم و در مغازه ای شروع به فروشندگی نمودم. بعد از مدتی، همسایه محل کارم به من ابراز علاقه کرد و چندی بعد ما با یکدیگر ازدواج کردیم. متاسفانه این ازدواج نیز سرانجامی نداشت. زیرا بعد از آن که خانواده او متوجه اعتیاد من شدند، او را وادار به طلاق گرفتن کردند. این بار نیز در ازای مبلغی ناچیز حاضر به طلاق شدم.
بعد از طلاق راهی شهر خود شدم تا خانواده ام را بیابم. با رفتن به محله قدیمیان، از همسایه ها سراغ خانواده ام را گرفتم. مطلع شدم که بعد از آن که از خانه فرار کرده ام، پدر و مادرم از دوری من دق کرده و مرده بودند. خواهر و برادرم نیز خانه را فروخته و از آن محل رفته بودند. با این روند، دیگر جایی برای رفتن نداشتم. به ناچار روز و شب خود را در سردمخانه ها به مصرف مواد و بی بند و باری می گذراندم. هر بار برای مردی صیغه می شدم و آن ها نیز بعد از اتمام مهلت صیغه مرا رها می کردند. تا اینکه از این وضعیت خسته شدم و به همراه یکی از دوستام که او نیز مصرف کننده مواد در سردمخانه بود، تصمیم گرفتیم که خود را به کمپ ترک زنان معرفی کنیم. الان حدود ۳۱ روز است که از پاک بودنم می گذرد.
از او درباره آینده اش پرسیدم، او نیز با همان چشمان بی فروغ خود پاسخ داد: مگر این جامعه آینده ای برای معتادان هم دارد؟ آری او درست می گفت و ترس او بیشتر از مواد مخدر، درباره قضاوت اطرافیانش بود.
پایان متن.
پاسخ دهید