نوجوان بودم که با مهدی آشنا شدم. از اول می دانستم که معتاد است، اما چون عاشقش بودم به خانواده ام چیزی نگفتم. بعد از مدتی دوستی، او را ترغیب به ازدواج کردم. بدون حضور خانواده اش و با اطلاع خانواده خودم به عقد هم در آمدیم. روزگار سپری می شد و من هر روز از بیکاری و وضعیت مهدی بیشتر رنجور می شدم؛ تا اینکه دخترم را باردار شدم و بارها به او گفتم به کمپ ترک اعتیاد برای درمان برود اما.
بعد از زایمان به خانه ی پدری مهدی رفتم تا آن ها را از وجود نوه شان آگاه کنم، اما مادر شوهرم منکر آن شد، که دخترم نوه آن ها باشد. بعد از آن که مهدی موضوع را فهمید، به سراغ من آمد، تا به گفته خود مرا به جایی برد. بعد از ساعت ها رانندگی به خرابه ای رسیدیم. در کمال ناباوری مهدی دخترمان را از آغوشم گرفت و محکم به زمین زد. دخترم در دم جان داد و مهدی با بی رحمی تمام او را در همان خرابه دفن کرد.
با قلبی تکه تکه شده مرا به خانه بازگرداند و چند روزی در خانه حبسم کرد. مادرم که از اوضاع و احوال ما بی خبر بود، بعد از چند روز تماس های پی در پی، از موضوع مطلع شد. خانواده ام که تاب این همه بی رحمی را از جانب یک پدر نداشته بودند، ترس برشان داشت که نکند مهدی بلایی سر من بیاورد. برای همین با هماهنگی پلیس وارد منزل شدند و بعد از دستگیری او، مرا به خانه بازگرداند.
محکومیت مهدی خیلی دوامی نیاورد. زیرا که پدرش با وثیقه او را آزاد کرده و دوباره به جان من انداخت. بعد از آزادی مهدی او مرا با تهدید به اینکه خانواده ام را نابود می کند، به آن زندگی جهنمی باز گرداند. خوب می دانستم که از آن انسان بی رحم هر کاری ساخته است.
روزگار پشت سر هم سپری می شد، تا اینکه یک روز مهدی با دست و پای شکسته به منزل آمد. با یک ماشین تصادف کرده بود. بعد از سرپا شدن با شکایت از راننده، پول خوبی از بیمه دریافت کرد. دیه ای که از بیمه گرفت مقدار چشمگیری داشت و همین امر او را ترغیب به تکرار این کار کرد. البته این تنها خلاف او نبود. بلکه او با رابطه مخفیانه با زن های دیگر به من نیز خیانت می کرد.
من با تنباکو قلیان همسرم اعتیاد به شیشه پیدا کردم
تمامی این ناراحتی ها را در تنهایی و با کشیدن قلیان تحمل می کردم. در حقیقت دود تنباکو تنها چیزی بود که مرا از دنیایی کثیفی که خودم باعث به وجود آمدنش شده بود، دور می کرد. متاسفانه درگیری با ناراحتی هایم مانع از آن می شد که متوجه شوم، مهدی قصد معتاد کردن مرا هم دارد. او می خواست با معتاد کردن من، مرا نیز به خودش وابسته کند.
این گونه بود که در تنباکویی که برایم می خرید، مقداری شیشه هم می ریخت. یک شب که از شدت ناراحتی تا صبح قلیان می کشیدم. احساس عجیبی به من دست داد. موضوع را با پدرم در میان گذاشتم، اما او احتمال این امر را بسیار محال دانست و مرا آرام کرد. تا اینکه یک روز که در حال قلیان کشیدن بودم، ناخواسته به سراغ ماشین پارک شده در گاراژ رفتم و با حالتی جنون آمیز شروع به رانندگی در خیابانی یک طرفه کردم. بسیار دوست داشتم که با یکی از خودرو ها برخورد کرده و به زندگیم پایان دهم، اما آن ها در کمال ناباوری خود را از من دور نگه می داشتند.
سرانجام پلیس مرا دستگیر کرد و بعد از آزمایشات مشخص شد که مقدار زیادی شیشه در خونم وجود دارد. ابتدا منکر شدم، اما بعد از اینکه درست فکر کردم، راز بسته های تنباکوی باز شده ای که مهدی برایم می خرید را کشف کردم و متوجه شدم اعتیاد به شیشه دارم.
الان حدود یک ماه است که در کمپ اعتیاد بانوان به سر می برم. تقاضای طلاق داده ام. می خواهم دوباره به زندگی عادیم برگردم. کنار خانواده ام و کنار دوستانمة، زندگی جدیدی را شروع کنم.
پایان متن.
پاسخ دهید