چهره اش تکیده و پیر تر از ۳۵ سال نشان می دهد. اما تنها ۴۵ سال دارد و برای سال های بسیاری مصرف کننده مواد مخدر بوده است. نامش ناهید است و اکنون سرپرست کمپ ترک اعتیاد می باشد. او زندگیش را برای زنانی که جهت ترک به کمپ ترک اعتیاد می آیند، تعریف می کند. زندگی پر از درد و رنج، که با آینده ای پاک عجین شده است.
او باور دارد که اعتیاد جوانی و تمامی ۲۷ سال از عمرش را تباه کرده است و هم اکنون که زندگی پاک دارد، می تواند مانند یک انسان آزاد در جامعه حضور داشته باشد. ناهید مایه امید تمام زنانی مانند خودش است، که حتی خانواده و جامعه آن ها را ترک کرده است. برای همین هم او کمپ ترک اعتیاد زنان را بنا کرد، تا بتواند افرادی سالم تحویل جامعه دهد. از شروع به کار او ۶ سال می گذرد و در این مدت مادران بسیاری را به آغوش فرزندانشان بازگردانده است.
شروع او اعتیاد و مصرف مواد مخدر
داستان غم انگیز زندگی ناهید، از عاشق شدنش شروع می شود. ” پدرم مرد مومن و یکی از بازاری های آبرومند در تهران بود. ما ۹ خواهر و برادر بودیم، که من ته تغاری خانواده بودم. هر چه می گفتم همان می شد. برای همین هم وقتی در ۱۶ سالگی عاشق جواد، شاگرد حجره پدرم شدم، می دانستم کسی جلودار من نخواهد شد. آن زمان با نامه های لول شده در شکاف در با هم صحبت می کردیم، تا اینکه جواد به خواستگاریم آمد و من پایم را در یک کفش کردم که می خواهم با او ازدواج کنم. پدرم ابتدا مخالف بود، اما بعد از اینکه اشک و آه مرا دید، راضی به این ازدواج شد.
خودم خوب می دانم که باعث مرگ پدرم و مادرم خودم هستم. آن ها را من دق مرگ کردم. پدرم از همان اول می دانست که جواد هروئینی است، اما به خاطر اصرار های بی حد من راضی به این ازدواج شد. از عمارتی بزرگ در آمدم و به عقد معتادی هروئینی راضی شدم، که مرا به اتاق کوچکی در خانه کوچکشان در محله فقیر نشین ها برد. خانه کوچک بود و مادر او نیز با ما زندگی می کرد. من آن زمان نمی دانستم که مواد مخدر چیست و چه عواقبی به دنبال دارد. آن روز ها جواد در و پنجره های را می بست و مواد می کشید. من نیز که از همه جا بی خبر بودم پای بساط او می نشستم، تا اینکه سه هفته بعد از ازدواجمان دل درد شدیدی گرفتم. جواد خوب می دانست که علت دل درد من چیست. من از دود هایی که بی عمان از دهان و بینی او خارج می شد، معتاد شده بودم. برای همین هم به من پیشنهاد داد که برای رفع درد یک پک به هروئین بزنم. همان یک پک کافی بود که زندگیم را نابود کنم.
از آن روز ۲ سال گذشت و من هر روز اعتیادم بیشتر می شد. خانواده ام متوجه شده بودند و بعد از اینکه به ماه هشتم بارداری رسیدم، پدرم مرا به کمپ ترک اعتیادی که زیر پول رومی بود، فرستاد. همچنین با هزینه خودش شوهرم را هم به مرکز ترک اعتیاد آقایان دیگری فرستاد. اما این تنها باری نبود که او این کار را کرد. بلکه تا روزی که از این دنیا رفت، بیش از صد بار مرا برای ترک به کمپ زنان فرستاد. اما ترک کردن فایده ای نداشت و بعد از اینکه چشم من و جواد به هم می افتاد، دوباره شروع به مصرف می کردیم.
شروع مواد فروشی بخاطر اعتیاد
بچه ی اولم که مرده به دنیا آمد، پدرم مرا مجبور کرد که از جواد جدا شوم. با اصرار او این کار را کردم. اما چیزی نگذشت و با فوت پدرم من دوباره با جواد ازدواج کردم. عاشقش بودم. اما چند سال بعد که بچه دومم هم مرده به دنیا آمد، این بار خودم از جواد طلاق گرفتم. ترس از اینکه دوباره در دام عشق او گرفتار شوم، مرا به عقد مردی به نام مصطفی در آورد. تصورم از مصطفی فرشته ای بود که مرا از این منجلاب اعتیاد نجات می دهد. اما زهی خیال باطل که مصطفی نیز معتاد به هروئین است.
طلاق من و ازدواج دوباره ام باعث مرگ جواد شد و غم از دست دادن او بار دیگر مرا به دام اعتیاد کشاند و این بار با همسرم هم بساط شدم. مصطفی علاوه بر اعتیاد، مواد فروش هم بود و مدام از زندانی به زندان دیگر جا به جا می شد. من نیز با این وضعیت کنار آمده بودم. برای همین هم دیر بچه دار شدیم. حاصل ازدواج من با او، دو دختر است. دختر اولم که به دنیا آمد، تازه مصطفی را دستگیر کرده بودند و زمانی آزاد شد که دخترم یک ساله شده بود. سه ماه بعد از آن، دوباره دستگیر شد و این بار حکمی ۷ ساله برای او بریدند.
در این مدت گاهی در کنار خانواده شوهر و گاهی با مادر شوهرم زندگی می کردم. بعد از آزادی مصطفی، دختر دومم را باردار شدم. این بار می خواستم یک زندگی جدید شروع کنیم. با پولی که از پدرم به ارث برده بودم، مغازه ای برای مصطفی خریدم تا دستش را جایی بند کنم. اما مشکل من و مصطفی کار نبود، بلکه وسوسه هایی بود که حالا با نبود مشکل مالی به جانمان افتاده بود. هر چه بیشتر در می آوردیم، بیشتر خرج مواد و خوشگذرانی می شد. اما این بار تنها به خرده فروشی نپرداخته و مصطفی علنا به قاچاقچی مواد مخدر تبدیل شده بود. دفعه سومی که دستگیر شد، با خود گفتم که این بار اعدام روی شاخش است. برای همین هم من مواد را گردن گرفتم و بعد از ۴ ماه، چون سابقه ای نداشتم، آزاد شدم. بعد از آزادی دست دو دخترم را گرفتم و راهی یکی از روستا های اطراف تهران شدم. روز های سخت و طاقت فرسایی بود که یادآوری آن ها، امروز نیز تنم را می لرزاند.
رفتن من به روستا سرانجامی نداشت. این بار که به خانواده شوهرم پناه بردم، وضع اعتیادم بدتر شده بود و شوهرم نیز برای دلالی مواد جسورتر. آنقدر وضع اعتیادم خراب بود که از ترس نرسیدن مواد به بدنم تمامی جرم های مصطفی را به گردن می گرفتم و هر بار راهی زندان می شدم. یک بار با مواد زیادی دستگیر شدم. شوهرم همه را گردن من انداخت و احتمال حکم اعدامم می رفت. مادرم با شنیدن این خبر سکته کرد و مرد.
پنج سال را در زندان سپری کردم، زیرا جور کردن سند آن هم برای جرمی به این سنگینی بسیار طول می کشید. یک هفته بعد از آن که آزاد شدم، متوجه شدم که از مراسم چهلم مادرم یک هفته گذشته است. هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. بدترین روز زندگی من بود.
از کارتن خوابی تا ترک مواد مخدر
اما اعتیاد من تنها جان مادرم را نگرفت. بلکه زینب دختر بزرگترم در مدتی که زندان بودم، با مردی که ۱۳ سال از او بزرگتر است، ازدواج کرده بود. حقیقت آن بود که خانواده شوهرم اجازه درس خواندن به او نداند و او را مجبور به ازدواج کرده بودند. خبر ازدواج دخترم، مرگ مادرم و دستگیری مصطفی مرا در شک فرو برد. همین کافی بود تا دوباره مصرف مواد را شروع کنم. اما این بار خبری از هروئین نبود، بلکه روزی یک گرم کراک مصرف می کردم.
دیگر خانه ای در کار نبود. کارتن خواب شده بودم. آنقدر به این وضع عادت کرده بودم، که حتی در خانه هم بر روی کارتن می خوابیدم. دختر کوچکم از من و این وضعیت متنفر بود و برای رهایی از من، ازدواج کرد. البته ازدواج بدتر از ازدواج خودم.
بعد از سال ها مصطفی دوباره سر و کله اش پیدا شد. به قول خودش مواد را ترک کرده است، اما به چیز های دیگر مانند پاسور اعتیاد پیدا کرده بود. سال ها طول کشید که فهمیدم مصطفی بلای جان من است و هر بار که ترک می کنم، با آمدن او به سراغم، اعتیادم دوباره شروع می شود.
از پاکی من تا ایجاد کمپ زنان
بعد از آنکه کراک باعث از کارافتادگی پای راستم شد، فهمیدم که دیگر بدنم جوابگوی مواد مخدر نیست. میدانستم که دیگر راهی به جز ترک ندارم. برای همین هم قدم اول زندگیم را با طلاق گرفتن از مصطفی شروع کردم. بعد از طلاق، ۱۶ روز جهنمی را داشتم. همه ی کسانی که ترک کرده اند می دانند که وقتی می گوییم ۱۶ روز، یعنی چه. من در این مدت مرگ را به چشم دیدم، اما خدا همیشه در کنار من بود و تنها وجود او بود که باعث شد، آن همه درد و رنج را تحمل کنم.
خوشبختانه الان ۶ سال از آن روز ها می گذرد و من مسئول کمپ ترک اعتیاد زنان هستم. زنان معتاد را به گروه های ۲۰ نفره در هر دوره تقسیم می کنم، تا بتوانم آن ها را از این منجلاب رهایی دهم. از کسانی که توان مالی ندارند پولی دریافت نمی کنم و کسانی که وسعشان می رسد، هزینه را پرداخت می کنند. این زن ها ۲۱ روز مهمان کمپ من هستند و بعد از پاک شدن از این اینجا می روند.
دختر هایم را در آغوش گرفته ام و آن ها نیز در اداره کمپ به من کمک می کنند. دیگر حتی بوی مواد مخدر هم حالم را بد می کند. خدا خواست که فرصتی دیگر به من دهد، تا بتوانم هم خودم را و هم زنان دیگری را از دام اعتیاد بیرون بیاورم.
پایان پیام.
نیلوفر ساکی
پاسخ دهید