این داستان زنی است که در میان سیل عظیمی از معتادان به صورت تصادفی انتخاب شده است و درباره نحوه چگونگی معتاد شدن خود می گوید.تا جایی که او با وسایل اعتیاد خود صحبت می کرد و آن ها زن و فرزند خود خطاب می نمود.
هنوز سیکل نگرفته بودم که پدرم مرا خانه بخت فرستاد. در آن زمان پدرم فرد پولداری بود و کارگران بسیاری داشت. همسر مرا ، یکی از کارگرانش پیشنهاد کرد و چون پدرم معتقد بود که جای زن در آشپزخانه است نه سر کتاب و درس، مرا به زور به عقد او در آورد. در اوایل زندگی همسرم که دارای یک کارگاه موزاییک فروشی بود، درامد بالایی داشت و به صرف همین درآمد روزانه تا ۲۰۰ هزار تومان مواد مخدر صنعتی مصرف می کرد. .او حتی کارگران خود را نیز معتاد کرده بود و دلیل این کار او این بود، که کارگرانش را دوپینگ می کند تا بهتر کار کنند.
توهمات ناشی از مصرف مواد محرک شیشه
. مواد مصرفی که همسرم استفاده می نمود باعث توهم او می شدند و گاهی این توهم تا آن جا شدت می یافت که از روی دیوار، به خانه می آمد و به من و دختر خردسالم با تعجب مینگریست و ادعا می کرد که ما را نمی شناسد. این توهمات تا جایی ادامه داشت که او کلید منزل را به هر غریبهای می داد تا به آزار ما بپردازد. به گونه ای که یک شب مردی غریبه به در کلید انداخت و وارد منزل شد. از او پرسیدم که اینجا چه می کند، که گفت کارگر کارگاه است. با جیغ و داد او را فراری دادم. این مزاحمت ها بار ها تکرار می شد و هر روز بر توهم شوهرم افزوده می شد. تا جایی که او با وسایل اعتیاد خود صحبت می کرد و آن ها زن و فرزند خود خطاب می نمود. یکی از عقاید عجیب همسرم این بود که باید هر نوع مواد صنعتی مخدری که بازار می آید را امتحان کند. زیرا که دوست نداشت ماده ای جدید بیایید و از امتحان نکرده از دنیا برود.
این جاهطلبی او تا به اندازه ای بود که به برادر من نیز رحم نکرده و او را در دام اعتیاد گرفتار نمود. روزی بردارم در پارک بود که دچار توهم داشتن بچه گشت. از این جهت بچهای غریبه را گرفته و به زور با خود می برد، که پلیس ها به جرم آدم روبایی او را گرفتند و چندین سال او را به حبس محکوم نمودند.
به هر جان کندنی بود خود را با درس سرگرم کردم و فوق دیپلم خود را گرفتم و بعد از گذشت سال ها که دخترم کم کم داشت به زمان مدرسه رفتنش نزدیک می شد، متوجه افسردگی دخترم شدم. او نیز مانند من از جمع گریزان بود. روزی دیگر طاقتم سر آمد، چمدان هایم را بستم و به خانه پدری رفتم. مشکل اعصاب و روان گرفته بودم و هر روز مشت مشت قرص می خوردم اما آن ها بی فایده بودند.
از این رو پناه به مواد مخدر و محرک شیشه آوردم و بعد از آن، تغییر رفتارم باعث عاصی شدن خانواده ام شد تا جایی که پدرم بالاخره از من خسته شد و مرا در کمپ ترک اعتیاد زنان بستری نمود. او می خواست که من مادری پاک برای فرزندم باشم. همسرم نیز که از او طلاق گرفته بودم، دیگر یک معتاد کارتن خواب شده بود و اقدامی برای درمان ترک اعتیاد نکرد زیرا که تمام ثروت خود را در راه مواد از دست داده بود.
پایان پیام.
پاسخ دهید