تاریخ بروز رسانی بهمن ۲۳, ۱۳۹۸
پانزده ساله بودم که پدرم فوت کرد. بعد از او اختیار زندگیم به دست برادران به ظاهر با حساسیت افتاد. آن ها هم به هر دلیلی مرا به باد کتک می گرفتند. جرات بیرون رفتن از خانه را نداشتم. نمی توانستم با دوستانم صحبت کنم و یا حتی در مسیر مدرسه مرا کنترل می کردند.مجبور به فرار شدم و از سیگار تا به شیشه اعتیادم و اینکه به کمپ ترک اعتیاد زنان رفتم.
مادرم هم که زنی ضعیف و تو سری خور بود، قدرت دفاع کردن از مرا نداشت. در حقیقت من اصلا برایش مهم نبودم.یکی از روز هایی که زیر مشت و لگد های برادرانم جان سالم به در بوده بودم، تصمیم گرفتم از آن خانه رفته و کوله بار زندگیم را خودم به دوش بکشم. از خانه فرار کردم، رویا های بسیاری در سر داشتم که می خواستم در تنهایی خود همه ی آن ها را محقق کنم. برای همین به یکی از شهر های ساحلی رفتم تا دیگر خانواده ام دستشان به من نرسد.
فرار کردن و اعتیاد به سیگار و شیشه پیدا کردم
در همان شب اولی که در آن شهر بودم، با پسری دانشجو آشنا شدم. از خود و خانواده اش گفت. به نظرم پسر بدی نمی آمد، برای همین هم وقتی مرا به خانه مجردی اش دعوت کرد، پذیرفتم. نصف شب بود که سایه ای بالای سرم دیدم، نیما بود که با یک سیگار روشن به من زل زده بود. ناگهان ترسیدم که بلایی سرم بیاورد.
هراسان نشستم و نیما به کنارم آمد، سیگارش را تعارف کرد. من که از مخالفت با او ترسیده بودم، تعارفش را قبول کردم. اما پوک زدن به آن سیگار همانا و از خود بی خود شدن من همانا. روز بعد نیما شیشه به من تعارف کرد. ابتدا قبول نکردم. اما او با هزار رنگ و لعاب مرا فریب داد. من نیز که برای رفع غصه دوری از خانواده ام به یک مسکن احتیاج داشتم، تعارفش را قبول کردم.
از آن روز به بعد مصرف شیشه کار هر روزم شده بود و دیگر اعتیاد به شیشه زیاد داشتم. تا اینکه یک روز نیما به سراغم آمد و گفت هزینه مصرف موادم زیاد شده است و دیگر توان مالی خرید آن را ندارد. برای همین هم باید خودم کار کنم و هزینه موادم را تامین کنم. من نیز که کار و حرفه ای بلد نبودم، از یک دختر چشم و گوش بسته به یک ساقی مواد تبدیل شده بودم. یکی از روز هایی که برای پخش مواد می رفتم، نیما مرا با دوستش آشنا کرد. نامش رها بود و این را زمانی که سوار بر ماشینش شدم، فهمیدم. نگاه هایی خیره اش اذیتم می کردند و حدس می زدم که چه نیت شومی در سر دارد.
همین که از جاده منحرف شد. شروع به داد و فریاد کرده و کمک خواستم. چاقو را از جیب درآورد تا خطی بر صورتم بکشد. که با مقاومت من روبرو شد. با درگیری ها و داد و فریاد های من پلیس سر رسید. من نیز که فرصت فرار کردن داشتم، صحنه را ترک کردم و رها در دام پلیس گرفتار شد.
اقدام من برای بازگشت به خانه اما..
بعد از آن ماجرا اقدام برای بازگشت به خانه به خانواده ام زنگ زدم تا مرا ببخشند و من دوباره نزد آن ها بازگردم. اما آن ها با القاب زشت مرا از خود راندن. قلبم شکسته بود و جایی برای رفتن نداشتم؛ برای همین هم رو به دزدی از رانندها کردم. در کنار جاده ها می ماندم تا راننده ای مرا سوار کند. بعد از آنکه اعتمادشان را جلب می کردم، آن ها را به بهانه خرید، به فروشگاه می فرستادم. در این فاصله نیز هر چیز قیمتی که داشتند سرقت می کردم.
از این زندگی خسته شده بودم، برای همین بار ها با خانواده ام تماس گرفتم. آن ها آنقدر از من بیزار بودند که حتی شماره هایشان را هم عوض کردند. از همه جا رانده شده بودم و در منجلاب اعتیاد دست و پا می زدم. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم که به در خانه بروم تا التماس کنم که مرا ببخشند. اما همین که برادرانم چشمانشان به من افتاد، مرا زیر مشت و لگد گرفتند. تنها توانستم جانم را برداشته و در زیر یکی از پل های شهر پنهان شوم.
نه جایی داشتم و نه پولی. به ناچار به سراغ شغل قبلیم رفتم. اولین ماشینی که جلوی پایم ایستاد را سوار شدم. با همان ترفند همیشگی سعی کردم او را از راه به در کنم. اما او دست مرا خوانده بود. زیرا ماموری بود که ماه ها برای دستگیری من، تعقیبم می کرد.
دستگبری و بعد ارجاع به کمپ اعتیاد زنان
بعد از دستگیری ام مرا به کمپ ترک اعتیاد زنان فرستادند و الان یک ماه است که در کمپ زنان به سر می برم. حال که درست به زندگیم فکر می کنم، می بینم برادرانم حق داشتند که آن طور رفتار کنند. آن ها نمی خواستند که مرا آزار دهند. بلکه آن ها کثیفی ها و نا امنی های جامعه را بیشتر از من می دیدند. ای کاش هرگز فرار نکرده بودم.
پایان متن.
نیلوفر ساکی
پاسخ دهید